نوشته شده توسط : ساوالان

 

مانده به ره ديده اين عاشق شيدای تو درانتظار ديدن روی دل آرای تو
کی ز در آيی که شوم محوتماشای تو؟ اي به سفر رفته که چشمم به رهت شد سپيد
به ديدگان خود کشم خاک کف پای تو اگر شود قسمت من نعمت ديدار تو
خلق جهان ريزه خور خوان عطايای تو بهره ور از سفره احسان تو تنها نه من
جهان منور شود از آن يد بيضای تو روزي اگر دست برون آوري از آستين
قبول حق نمی شود؛ مگر به امضای تو به حق حق، عقايد و صفات و اعمال کس
نياز بيمار تو باشد به مداوای تو طبيب دردهای اين "ملتجی"ات جز تو کيست؟

 

کجا به غير تو-ای دوست- التجا دارم؟ مني که در همه عالم فقط ترا دارم
خوشم از اين که ترا دارم و خدا دارم از آن جهت که به تو الحق بقيه اللهی
که افتخار گداييت سال ها دارم حواله ام مده برغيرخويشتن؛ اي دوست
من آن سگم که به اين آستان وفا دارم اگر به قهر براني مرا، نخواهم رفت
دعا به جان تو هر صبح و هر مسا دارم هميشه نقش جمال تو هست درنظرم
که من بهاي لقاي ترا کجا دارم؟ بيا و نعمت ديدار رايگانم ده
اميد مغفرت و بخشش و عطا دارم مزن به سينه من دست رد که من از تو
مگو: زدادن پاسخ به تو ابا دارم به "ملتجی" - که صدا می زند تو را از دل


:: بازدید از این مطلب : 744
|
امتیاز مطلب : 225
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : سه شنبه 16 فروردين 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد